بیرق خاکی
بیرق خاکی
افتخار شیعه بی باکی توست بیرق ما چادر خاکی توست
جمعه 29 شهريور 1392برچسب:,
شماره بدم...

 

خــانومــی شماره بدم، اهای خانم خوشگله کجا؟ برســــونمت،  چند لحظه از وقتت میدی به مـــــا...


اینها جملاتی بود که دخترک در طول مســیر خوابگاه تا دانشگاه می شنید!

بیچــاره اصـلا” اهل این حرفـــــها نبود…این قضیه به شدت آزارش می داد تا جایی که چند بار تصـــمیم گرفت بیخیــال درس و مــدرک شود و به محـــل زندگیش بازگردد.


روزی به امامزاده ی نزدیک دانشگاه رفت..


شـاید می خواست گله کند از وضعیت آن شهر لعنتی….


دخترک وارد حیاط امامزاده شد…خسته… انگار فقط آمده بود گریه کنه...  دردش گفتنی نبود….


رفت و از روی آویز چادری برداشت و سر کرد… وارد حرم شدو کنار ضریح نشست. زیر لب چیزی می گفت انگار!!! خدایا کمکم کن….


چند ساعت بعد، دختر که کنار ضریح خوابیده بود با صدای زنی بیدار شد… خانوم!خانوم! پاشو سر راه نشستی! مردم می خوان زیارت کنن...


دخترک سراسیمه بلند شد و یادش افتاد که باید قبل از ساعت ۸ خود را به خوابگاه برساند… به سرعت از آنجا خارج شد… وارد شــــهر شد…


امــــا…

اما انگار چیزی شده بود… دیگر کسی او را بد نگاه نمی کرد..! انگار محترم شده بود… نگاه هوس آلودی تعـقــیبش نمی کرد! احساس امنیت کرد…

باخود گفت: مگه میشه آنقدر زود دعام مستجاب شده باشه، فکر کرد شاید اشتباه می کند، اما اینطور نبود!


یک لحظه به خود آمد…


دید چـــادر امــامزاده رو سر جاش نگذاشته...!



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





+ نوشته شده در 10:5 توسط رزمنده سایبری.